عشق تا پای جنون p4

adrina · 12:49 1399/08/21

این پارت تقدیمی به ساغر که هی رو مخم راه رفت تا بدمش

حالا برو ایدامه

❤دیگر طاقتش طاق شده بود گریه های آدرینااورا

عذاب میداد در اتاق را باز کرد و با دیدن صحنه رو

به رو آشفتگی اش بیشتر شد آدرینا در بغل آدرین

اشک میریخت و مرینت بی حال روی تخت افتاده

بود فلیکس هم در صندلی کنار تخت نشسته بود و

دستانش را دور سرش حلقه کرده بود و سرش را

فشار میداد❤

💖تمام نگاه ها به سمت لوکا چرخید فلیکس با

عصبانیت به طرف او هجوم برد آدرین آددینا را

وحشیانه کنار زد و به سمت لوکا رفت به طوری که

از فلیکس جلو زد و یقه لوکا را گرفت و ازلای دندان

هایش غرید💖

😡-تو عه کثافت به چه حقی اون کار رو با ماری

کردی هان؟؟؟؟بگوووووو؟😡

💞لوکا پوسخند حرص درآوری زد و رو به مرینت

که داشت از درد عین کرم به خود میپیچید گفت💞

😏من همه کاره مرینتم اگه نمیدونستی از این به بعد بدون😏

💝مرینت که تا آن موقع ساکت بود با صدایی که از

ته چاه می آمد و پوسخند کم جانی گفت💝

😖تو...همه...کار..کاره....م...من...نیس..نیستی😖

💚لوکا بعد از شنیدن این به شدت عصبی شد

طوری که اگر آدرین جلوی او نبود صد در صد

مرینت را میکشت💚

💙آدرین بیشتر از قبل طاقتش رفت و با تمام جان

خود مشت محکمی بر صورت لوکا زد که باعث شد

لوکا از آن طرف اتاق سر در بیاورد💙

💜فلیکس نیز نگهبانان را صدا زد تا لوکا را با خود

به سیاه چاله ببرند و تا میخورد آن را کتک بزنن

آدرین نیز باهمان عصبانیتش به سمت پادشاه که در

سالن بزرگ بود رفت و گفت💜

😡ببخشید پدر میشه منو مرینت یه مدتی از شهر

بریم بیرون چون اینجا برای مرینت امن نیست😡

💗گابریل نگاهی جدی به آدرین که از عصبانیت

سرخ شده بود انداخت و بعد از کمی درنگ با نگاهی

خصمانه و ترسناک گفت💗

😈تا وقتی که لوکا پیدا نشده حق نداری ماری رو

جایی ببری فهمیدی؟؟😈

💟آدرین لبخندی از سر رضایت زد و طوری که

سعی میکرد پوسخند نزند گفت💟

😏☺پدر جان لوکا خودش خودشو تو دام ما

انداخت اون الان تو سیاه چالست☺😏

💛گابریل با نگاهی که تعجب از آن میبارید به او

نگرست و با همان لحن خشک و سرد که در حال

حاضر با تعجب معجونی عجیب درست کرده بود و

اورا کمی خوشحال کرده بود گفت💛

😀😑😕چطور پیداش کردین؟؟؟؟😕😀😑

🌻آدرین با پوسخندی که از ته دل زده بود گفت🌻

😏من و آدرینا و فلیکس و مرینت داخل اتاق من

بودیم که یه دفعه در باز شد وقتی به طرف نگا

کردیم دیدیم بله لوکای خودمونه بعد هم نگهبانا

اومدن و لوکا رو با خودشون بردن تو سیاه چاله😏

🍁لبخند جای اخم روی صورت گابریل را گرفت به

طوری که آدرین از تعجب جوری به او زل زده بود

که انگار در این همه سال حتی یه لبخند هم از

گابریل ندیده بود همانطور که آدرین با تعجب به

گابریل منگریست گابریل با خوشحالی تمام گفت🍁

😀باید امشب یه جشن بزرگ بگیریم میخوام تمام

اشراف زاده های فرانسه و کانادا و آمریکا و ایران

(وات؟؟؟؟ایران مگه فرانسوی ها و ایرانی ها باهم

دشمن خونی نیستن؟؟؟) روبه این جشن دعوت کنم

به افتخار دخترم مرینت این جشن رو برگزار میکنم😀

🍀در همین حین صدای مرینت که با لبخند به آنها

مینگریست در سالن بزرگ پیچید🍀

😊الان اتفاق بزرگی نیوفتاده که شما انقدر

خوشحالین😊

💐گابریل با تعجب و آدرین با خوشحالی به او

مینگریستند در همین حین صدای آدرینا به گوش

رسید💐

😈چیه؟؟؟ اونجوری نگا نکنین انتظار ندارید که

مرینت تمام عمرش رو رو اون تخت بمونه؟؟😈

🌸گابریل به خودش آمد و با لبخندی شیرین و پراز

رضایت رو به دخترش گفت🌸

😌دخترم امشب میخوایم به افتخار مرینت یه

جشن برگزار کنیم میشه تو تدارکات جشن رو ببینی

و مرینت رو برای امشب آماده کنی؟؟😌

🌹آدرینا چشمش درخشید و با خوشحالی تمام و با

ذوق رو به مرینت گفت🌹

😄چشم پدر خودم همه کارا رو انجام میدم😄

🌺مرینت که تا آن موقع در سکوت به سر میبرد با

خوشحالی گفت🌺

😄.........😄


 


خب تمامید

راستی 20 تا لایک برای بعدی

همینجا هم لایک کنید و کامنت بدین نمیخواد برید داخل وب های دیگر